دونالد بارتلمی خالق داستان سفید برفی در چنین روزی به دنیا آمد+داستانک
دونالد بارتلمی خالق داستان سفید برفی در چنین روزی به دنیا آمد+داستانک

دونالد بارتلمی بیش از ۲۰۰ داستان کوتاه و چند رمان نوشت. او با ابداع سبکی جدید در نوشتن به پدر داستان نویسی پست مدرن شهرت دارد.

به گزارش سرویس وبگردی پاتوق من، دونالد بارتلمی (به انگلیسی: Donald Barthelme) (زاده ۱۹۳۱ – درگذشته ۱۹۸۹) نویسندهٔ پست‌مدرنیست آمریکایی بود. او همچنین به عنوان خبرنگار روزنامه، سردبیر مجله، مدیر موزه و استاد دانشگاه کار کرد. او یکی از بنیان‌گذاران اصلی رشتهٔ نویسندگی خلاق دانشگاه هوستون بود.زندگی‌نامهدونالد بارتلمی در سال ۱۹۳۱ در فیلادلفیا به دنیا آمد. دو سال بعد خانوادهٔ او به تگزاس نقل مکان کردند، در آنجا پدر بارتلمی استاد معماری در دانشگاه هوستون شد.
در همین دانشگاه بارتلمی در رشتهٔ روزنامه‌نگاری تحصیل کرد. او در سال ۱۹۵۳ به جنگ کره اعزام گشت و در آن‌جا در یک روزنامهٔ ارتشی کار می‌کرد. بعد از بازگشت به آمریکا تحصیلات خود را در رشتهٔ فلسفه دانشگاه هوستون ادامه داد، اما در سال ۱۹۵۷ بدون گرفتن مدرک از ادامهٔ تحصیل منصرف شد.در سال ۱۹۶۱ اولین داستان کوتاه اش را منتشر کرد.زندگی شخصیبارتلمی چهار بار ازدواج کرد، از همسر سومش صاحب دختری به نام آنی و از همسر چهارمش صاحب دختر دومش، کیت، شد.زندگی ادبیدونالد بارتلمی را عموماً پدرِ داستان‌های پسانوگرا می‌دانند. او در زمینه علمی‌تخیلی و خیال‌پردازی هم فعالیت داشته‌است. بارتلمی هرگز نویسندهٔ علمی تخیلی و خیال‌پردازی نبود، اما آثاری جریان‌ساز خلق کرد که از پیشروترین آثار موج‌نوی علمی‌تخیلی و سایبرپانک محسوب می‌شود.بارتلمی خود را “پست مدرن انتسابی” می‌خواند. وی در دهه ۱۹۶۰ ادبیات آمریکا و انگلیس را با سبک ابداعی خاص خود دگرگون کرد. شیوه کار بارتلمی به این شکل بود که در نوشتن داستان، فرهنگ مردم و روان شناسی را با یکدیگر ترکیب و نوعی نوشتار سوررئالیستی خلق می‌کرد. از آثار دونالد بارتلمی می‌توان “سفید برفی”، “سلطان”، “۴۰ داستان کوتاه” و “۱۰۰ داستان کوتاه” را نام برد.بارتلمی در دوران عمر خود چهار بار موفق به دریافت جایزه نوبل برای کتاب‌های سپید برفی، ۱۹۶۷، پدر مرده، ۱۹۷۵، پارادایز، ۱۹۸۶، شاه، ۱۹۹۰شد.درگذشتدونالد بارتلمی در سال ۱۹۸۹ به علت سرطان درگذشت.مروری بر داستان تهدید نوشته دونالد باتلمی ترجمه: مهرشید متولیبعضی از ما مدت‌ها بود که دوستمان کُلبی را به خاطر رفتارش تهدید می‌کردیم و حالا دیگر شورش را درآورده بود، بنابراین تصمیم گرفتیم دارش بزنیم. کُلبی جر و منجر کرد که حالا یک کم شورش را درآورده (انکار نمی‌کرد که شورش را درآورده است) دلیل نمی‌شود که محکوم به اعدام شود. گفت که همه گاهی شورش را درمی‌آورند. ما به این استدلال خیلی توجه نکردیم. پرسیدیم دلش می‌خواهد در مراسم دارزنی چه نوع موسیقی نواخته شود. گفت بهش فکر می‌کند ولی یک کم طول می‌کشد تا تصمیم بگیرد. من حالی‌اش کردم که زود قال قضیه را بکند، چون هاوارد که رهبر ارکستر است، باید نوازندگان را استخدام کند، با آن‌ها تمرین کند، چه جوری شروع کند وقتی هنوز تکلیفش را معلوم نکرده است. کُلبی گفت که همیشه عاشق سمفونی چهارم ایوز بوده است. هاوارد گفت که این یک «تاکتیک تأخیری» است و همه می‌دانند که اجرای آهنگ‌های ایوز تقریباً غیر ممکن است و تمرین آن هفته‌ها وقت می‌گیرد، تازه ابعاد ارکستر و گروه کر، ته بودجه را بالا می‌آورد. به کُلبی گفت: «منطقی باش.» کُلبی گفت می‌گردد و یک چیزی که آن‌قدر شاق نباشد پیدا می‌کند.هیو نگران متن دعوت‌نامه‌ها بود. اگر یکی از دعوت‌نامه‌ها به دست مسؤلان برسد چی؟ بی‌شک دار زدن کُلبی خلاف قانون بود و اگر مسؤلان از قبل می‌فهمیدند که موضوع از چه قرار است، به احتمال زیاد می‌آمدند و هر کاری از دست‌شان برمی‌آمد می‌کردند تا بساط را به‌هم بریزند. من گفتم درست است که دار زدن کُلبی تقریباً به طور قطع خلاف قانون است، ما از لحاظ اخلاقی کاملاً حق داشتیم که دارش بزنیم، چون دوستمان بود و به دلایل گوناگون و با اهمیتی به ما تعلق داشت و از این‌ها گذشته شورش را هم درآورده بود. موافقت کردیم که متن دعوت‌نامه‌ها جوری باشد که آدمی که دعوت شده، خاطرجمع نشود که چی‌به‌چی است. تصمیم گرفتیم که به «ماجرا» اشاره کنیم: «ماجرایی مربوط به آقای کُلبی ویلیامز». یک دست‌خط قشنگ از کاتالوگ انتخاب شد و کاغذ کرم رنگ هم برداشتیم. مگنوس گفت دنبال چاپ دعوت‌نامه‌ها می‌رود و می‌خواست بداند که با نوشیدنی هم پذیرایی می‌کنیم یا نه. کُلبی فکر می‌کرد نوشیدنی دادن کار خوبی باشد ولی نگران هزینه‌ها بود. ما دوستانه به او گفتیم که هزینه‌ها مهم نیست و گذشته از این‌ها ما دوستان عزیزش بودیم و اگر یک گروه از دوستان عزیزش نتوانند دور هم جمع شوند و یک کار یک کم درخشان بکنند، پس این دنیا به چه دردی می‌خورد؟ کُلبی پرسید خودش هم می‌تواند قبل از ماجرا یک نوشیدنی بخورد. ماگفتیم: «حتماً!»کار بعدی چوبه دار بود. هیچ‌کدام از ما آن‌قدر‌ها از طراحی چوبه دار سر در نمی‌آوردیم، ولی تامس که مهندس معمار است گفت که می‌رود توی کتاب‌های قدیمی می‌گردد و نقشه‌اش را می‌کشد. تا آن‌جایی که یادش می‌آمد، مهم‌ترین چیز این بود که دریچه کف خوب کار کند. گفت با حساب مواد و کارگر و محاسبه سرانگشتی نباید بیش‌تر از چهارصد دلار برای‌مان آب بخورد. هاوارد گفت: «این همه!» گفت تامس لابد منظورش چوب صندل سرخ بوده. تامس گفت نه بابا، یک چوب کاج خوب. ویکتور پرسید چوب کاج رنگ نشده یک جور «خام» به نظر نمی‌آید و تامس فکر می‌کرد که می‌شود بدون دردسر فندقی تیره‌اش کرد.من گفتم درست است که تمام جریان باید خوب و شسته و رفته انجام شود، ولی چهارصد دلار برای یک چوبه دار، بالای مخارج دیگر، دعوت‌نامه‌ها، نوازندگان و همه این‌ها، فکر می‌کردم یک کم زور دارد و اصلاً چرا ما از یک درخت استفاده نمی‌کردیم یک بلوط خوش‌گل یا هرچی؟ یادآوری کردم که، چون قرار بود دارزنی توی ماه جون باشد، آن موقع درخت‌ها برگ‌های باشکوهی دارند و نه فقط خود درخت یک جور احساس طبیعت به آدم می‌دهد، یک کار صددرصد سنتی هم است به خصوص در غرب. تامس که مشغول طرح زنی چوبه دار پشت یک پاکت بود، به یادمان آورد که در دارزنی در فضای باز همیشه خدا باید یک چشم‌مان به آسمان باشد مبادا باران بگیرد. ویکتور گفت که از نظریه فضای باز خوشش می‌آید، احیاناً لب یک رودخانه، ولی اشاره هم کرد که باید حواسمان به فاصله آن‌جا تا شهر هم باشد که برای مهمان‌ها و نوازندگان و … که به محل اجرا می‌آمدند و برمی‌گشتند، اسباب زحمت نشود.در این موقع همه به هری نگاه کردند که آژانس کرایه اتومبیل و کامیون داشت. هری گفت که فکر می‌کند بتواند هر چندتا بخواهیم لیموزین جفت‌وجور کند ولی به راننده‌ها باید دستمزد داد. اضافه کرد که راننده‌ها دوستان کُلبی نیستند و نمی‌شود انتظار داشت که سرویس‌شان را دو دستی تقدیم کنند، از متصدی نوشیدنی و نوازنده‌ها که کم‌تر نبودند. گفت که خودش حدود ده لیموزین دارد که اکثراً برای مراسم تدفین استفاده می‌شود و احتمالاً می‌تواند زنگی به دوستان هم‌کارش بزند و ده دوازده تای دیگر هم جور کند و اگر مراسم بیرون و در فضای باز انجام شود، بهتر است که فکر چادر یا یک جور سایبان باشیم تا لااقل سرپناهی برای رؤسا و اعضای ارکستر باشد، چون اگر در مراسم دارزنی باران می‌آمد، فکر می‌کرد که ممکن است گندش دربیاید. اما درباره درخت و چوبه دار، برای خودش که فرقی نداشت، واقعاً فکر می‌کرد که انتخاب بین این دو باید با خود کُلبی باشد، چون دارزنی مال او بود. کُلبی گفت هر کسی گاهی شورش را در می‌آورد، ما یک کم مقرراتی نشده بودیم؟ هاوارد تقریباً با خشونت گفت که در مورد این‌ها قبلاً بحث شده است و این‌که کُلبی کدام را می‌خواهد، چوبه دار یا درخت؟ کُلبی پرسید که می‌تواند درخواست جوخه آتش کند و هاوارد گفت نه نمی‌تواند. گفت که جوخه آتش، یعنی یک چشم بند و خودکشان برای آخرین سیگار که فقط نفس کُلبی را به هپروت می‌برد، لازم نبود کُلبی برای تحت تأثیر قراردادن بقیه نمایش دربیاورد، چون دیگر حسابی توی دردسر افتاده بود.کُلبی گفت متأسف است، منظورش آن چیز‌ها نبود، درخت را انتخاب کرد. تامس با حرص طرح چوبهه داری را که داشت می‌کشید، مچاله کرد.بعد صحبت جلاد شد. پیت پرسید که ما واقعاً به جلاد احتیاج داریم؟ چون اگر قرار بود از درخت استفاده کنیم، می‌شد حلقه دار را در یک سطح مناسبی تنظیم کرد و کُلبی فقط بایست از روی یک چیزی بپرد پایین ـ یک صندلی یا چارپایه یا هرچی. به‌علاوه پیت خودش خیلی شک داشت که جلاد مستقلی که به‌جایی وابسته نباشد توی کشور پرسه بزند، آن هم حالا که مجازات اعدام را کاملاً کنار گذاشته‌اند، به طور موقت البته، و احتمالاً بایست یک پرواز به انگلستان یا اسپانیا یا یکی از کشور‌های آمریکای جنوبی می‌گرفتیم و حتی اگر هم می‌رفتیم چه‌طور از قبل می‌توانستیم بفهمیم که آدمی که پیدا می‌کنیم حرفه‌ای است، یک جلاد واقعی نه یک تشنه  پول که تفننی جلادی می‌کند و بعید نیست کار را سرهم بندی کند و جلو همه آبروی ما را ببرد؟ ما همه موافقت کردیم که کُلبی باید فقط از روی چیزی بپرد پایین و این‌که آن چیز صندلی هم نباید باشد، چون همگی به شدت احساس کردیم گذاشتن یک صندلی کهنه آشپزخانه زیر درخت خوشگل‌مان، املی است. تامس که دیدگاهی کاملاً مدرن دارد و از نوآوری هم نمی‌ترسد، پیشنهاد داد که کُلبی روی یک گوی لاستیکی بزرگ به قطر سه متر بایستد. گفت آن کار یک سقوط درست و درمان را تضمین می‌کند و اگر کُلبی بعد از این‌که پرید یک دفعه تغییر عقیده داد، دیگر آن گوی قل خورده و رفته است. به یادمان آورد که با به کار نگرفتن جلاد حرفه‌ای برای موفقیت‌آمیز شدن ماجرا، خرواری مسئولیت به گردن خود کُلبی گذاشته بودیم و گرچه مطمئن بود که کُلبی اجرای قابل ستایشی می‌کند و دم آخر آبروی دوستانش را نمی‌ریزد، با این حال معلوم شده است که در موقعیت‌هایی شبیه به این، آدمی‌زاد جماعت یک کمی دو دل می‌شود، یک گوی لاستیکی به قطر سه متر، که احتمالاً ساختنش هم ارزان‌تر تمام می‌شود، اجرای یک برنامه درجه یک را درست زیر سیم تضمین می‌کند.حرف «سیم» که شد، هنک که تمام این مدت ساکت بود، یک مرتبه پیشنهاد کرد که ممکن است استفاده از سیم بهتر از طناب باشد، کارآتر است و آخرش هم لطفی‌است به کُلبی. کُلبی کم‌کم رنگش پرید و من بهش حق می‌دادم. چون فکر کردن به سیم به جای طناب دار، چیزی به شدت ناخوشایند است و آدم وقتی به آن فکر می‌کند، بفهمی نفهمی حالت تهوع بهش دست می‌دهد. فکر کردم واقعاً کمال بی‌لطفی هنک است که بنشیند آن‌جا و درباره سیم حرف بزند، درست وقتی که ما مشکل پریدن‌تر و تمیز کُلبی را با نظریه گوی لاستیکی تامس حل کرده بودیم. بنابراین فوری بدون فکر گفتم که حرف سیم را هم نباید زد، چون وقتی کُلبی با تمام وزنش می‌پرد، سیمی که به شاخه بسته شده، درخت را زخمی می‌کند، آن هم در این روز‌ها و این همه احترام به محیط زیست. ما که نمی‌خواستیم درخت صدمه ببیند، می‌خواستیم؟ کُلبی نگاه قدرشناسانه‌ای به من کرد و گردهمایی پایان یافت. در روز ماجرا همه چیز راحت برگزار شد (موسیقی که کُلبی آخر سر انتخاب کرد، یک چیز استاندارد بود، الگار، و هاوارد و بچه‌ها هم خیلی خوب اجرا کردند.) باران نگرفت، همه حضور پیدا کردند و ویسکی اسکاچ و هیچ چیز دیگر هم تمام نشد.
بیشتر بخوانید:نویسنده جهانی “میلان کوندرا” را چقدر می‌شناسید؟
گوی لاستیکی سه متری را رنگ سبز سیر زده بودند که خوب به تزیینات روستایی می‌آمد. دو چیزی را که در آن جریان از همه بهتر به خاطر می‌آورم، نگاه قدردان کُلبی است وقتی که گفتنی را درباره سیم گفتم و واقعیتی که دیگر هیچ‌کس هرگز شورش را درنیاورد.منابع: ویکی پدیا، خبرگزاری مهر، مرور