گریه‌آورترین شعر فارسی را چه کسی سروده است؟
گریه‌آورترین شعر فارسی را چه کسی سروده است؟

نظامی گنجوی در سرودن منظومه‌های عاشقانه در ادبیات فارسی بی رقیب است؛ او اندوه جدایی را به بهترین نحو توصیف می‌کند به گونه‌ای که در مثنوی «لیلی و مجنون» یکی از بخش‌هایش به طور خاص جگر خواننده را خون می‌کند!

به گزارش سرویس وبگردی پاتوق من،وقتی صحبت از اشعار (یا به طور کلی آثار هنری) شاد یا غم‌انگیز می‌شود، سلیقۀ مخاطب نقش خیلی مهمی در انتخاب غم‌انگیزترین‌ها یا شادترین‌ها دارد. یعنی هر کدام از مخاطبان، بسته به شرایط روحی و عاطفی خودشان ممکن است شعر‌های متفاوتی را غمگین یا شاد بدانند. اما به هر حال شعر‌هایی وجود دارند که هرکسی با هر شرایط و هر نوع تجربیاتی که در زندگی داشته، آن‌ها را غم‌انگیز و جگرسوز خواهد یافت. یک نمونۀ بسیار مشخص از این نوع اشعار، بخشی از مثنوی «لیلی و مجنون» نظامی گنجوی است.
 نظامی استاد توصیف حالات و احساسات عاشقانه بود. او در «خسرو و شیرین» و «لیلی و مجنون» همۀ فراز و فرود‌های عشق را با زبانی درخشان و فصیح توصیف کرده و در هر مورد مخاطب را مسحور قدرت بیان خودش می‌کند. در این دو اثر هر چیزی که در ماجرا‌های عاشقانه می‌تواند اتفاق بیافتد به خوبی وصف شده است: هیجان عاشق شدن، شیرینی ارتباطات عاشقانه، رنج‌های جدایی و شادی‌های وصال. هم شادی‌هایی که نظامی وصف می‌کند نشاط‌انگیز هستند و هم توصیفش از غم‌ها ما را غمگین می‌کند.
در «لیلی و مجنون» بخشی هست با عنوان «مرگ لیلی» که حقیقتا یکی از گریه‌آورترین شعر‌ها در تمام ادبیات فارسی است. توصیف نظامی از مرگ لیلی، صحنه‌هایی را در خیال خواننده به تصویر می‌کشد که اشک نریختن را به کاری بسیار دشوار تبدیل می‌کنند؛ عبارات او آنقدر جگرسوز و غم‌آلود هستند که شاید هیچ مرثیۀ دیگری در تاریخ ادبیات به پای آن‌ها نرسد. در اینجا چند بیت منتخب از این بخش را مرور می‌کنیم.
 
در ابتدای این بخش نظامی وصفی غمگین از پاییز ارائه می‌دهد، زیرا مرگ لیلی در این فصل اتفاق می‌افتد:
 
شرط است که وقت برگریزان
خونابه شود ز برگ ریزان
 
سیمای سمن شکست گیرد
گل نامۀ غم به دست گیرد
 
بعد از این توصیف، نظامی به بیان حال رنجور لیلی اشاره می‌کند:
 
لیلی ز سریر سربلندی
افتاد به خاک دردمندی
 
گرمای تموز ژاله را برد
باد آمد برگ لاله را برد
 
تب‌لرزه شکست پیکرش را
تبخال گزید شکّرش را
 
لیلی در این حالت دردمندی و بیماری، به مادر خودش که بر بالینش نشسته توصیه‌هایی می‌کند؛ توصیه‌هایی دربارۀ عاشق آواره‌اش مجنون. وصیت لیلی به مادرش واقعا دل هر خواننده‌ای را به درد می‌آورد. لیلی، این معشوق وفادار، در آخرین لحظات حیات به مادرش توصیه می‌کند که او را مثل عروسان به خاک بسپارد و وقتی مجنون بعد از مرگ او به آنجا آمد، با او مهربانی کند و گرامیش بدارد. لیلی از مادرش می‌خواهد به مجنون بگوید که لیلی با یاد تو از دنیا رفت و هرگز مهر تو را فراموش نکرده بود:‌
ای مادر مهربان چه تدبیر
کآهو بره زهر خورد با شیر
 
آن لحظه که جان سپرده باشم
وز دوری دوست مرده باشم
 
آراسته کن عروس‌وارم
بسپار به خاکِ پرده‌دارم
 
آوارۀ من چو گردد آگاه
کاواره شدم من از وطن‌گاه
 
دانم که ز راه سوگواری
آید به سلام این عماری
 
یار است و عجب عزیز یار است
از من به برِ تو یادگار است
 
از بهر خدا نکوش داری
در وی نکنی نظر به خواری
 
گو لیلی از این سرای دلگیر
آن لحظه که می‌برید زنجیر
 
در مهر تو تن به خاک می‌داد
با یاد تو جان پاک می‌داد
 
در عاشقیِ تو صادقی کرد
جان بر سر کار عاشقی کرد
 
این گفت و به دیده گریه‌تر کرد
وآهنگ ولایت دگر کرد

لیلی بعد از این وصیت سوزناک از دنیا می‌رود. اما هنوز سوز و گداز شعر به پایان نرسیده است. صحنۀ غم‌انگیز بعدی جایی است که مجنونِ آواره و عاشق از مرگ محبوبش خبردار می‌شود، بر سر مزار او می‌آید و بعد از گریه‌ای تلخ و مرثیه‌ای جانگداز، همانجا بر سر قبر محبوب جان می‌دهد و روحش به دلدار می‌پیوندد:
 
از حادثۀ وفات آن ماه.
چون قیس شکسته‌دل شد آگاه
 
گریان شد و تلخ تلخ بگریست
بی گریۀ تلخ در جهان کیست؟
 
در گوشۀ تربتش به صد رنج
پیچید چنان که مار بر گنج
 
آنگاه به دخمه سر فرو کرد 
می‌گفت و همی گریست از درد:‌ای تازه گل خزان رسیده
رفته ز جهان جهان‌ندیده
 
چونی ز گزند خاک؟ چونی؟
در ظلمت این مغاک چونی؟
 
آن خالِ چو مشک‌دانه چونست؟
وان چشمک آهوانه چونست؟
 
چونست عقیق آبدارت؟
وان غالیه‌های تابدارت
 
گر نقش تو از میانه برخاست
اندوه تو جاودانه بر جاست
 
این گفت و نهاد دست بر دست
چرخی زد و دستبند بشکست
 
برداشت به سوی آسمان دست
انگشت گشاد و دیده بربست
 
کای خالق هر چه آفریده ست
سوگند به هر چه برگزیده ست
 
کز محنت خویش وارهانم
در حضرت یار خود رسانم
 
این گفت و نهاد بر زمین سر
آن تربت را گرفت در بر.
 
چون تربت دوست در بر آورد
«ای دوست» بگفت و جان برآورد
 
بعد از مرگ جنون یاران و خویشاوندان جمع می‌شوند و او را در کنار لیلی به خاک می‌سپرند:
 
پهلوگه دخمه را گشادند
در پهلوی لیلی‌اش نهادند
 
خفتند به ناز تا قیامت
برخاست ز راهشان ملامت
 
بودند در این جهان به یک عهد
خفتند در آن جهان به یک مهد
 
این پایان قصۀ عاشقانه‌ای است که گرچه بسیار غم‌انگیز است، اما تنها تاثیرش گریه و اندوه نیست. نظامی در این منظومه به خواننده‌اش یادآوری می‌کند که عشق میان دو انسان به چه کمال و خلوص شگفت‌انگیزی می‌تواند برسد؛ نظامی به ما یادآوری می‌کند که وفاداری در عشق چقدر گرانبهاست و اگر روزی به یک روحِ خویشاوند برخورد کردیم، چقدر مهم است که قدر عشق را بدانیم و لحظه‌ای در گرامیداشت این پیوند باشکوهی که میان دو قلب اتفاق می‌افتد کوتاهی نکنیم. عاشقانه‌های نظامی، هر چقدر هم که سوزناک و غمگین باشند، باز هم درس عاشقی هستند. نظامی به ما یاد می‌دهد فقط کسی که تا پای جان آمادۀ غم‌های عشق باشد، شادی‌های آن را نیز درک خواهد کرد.
 
منبع: فرادید