شهید احمد بابایی که بود و چه کرد؟
شهید احمد بابایی که بود و چه کرد؟

به یاد شهید احمد بابایی فرمانده‌ای که عملیات آزادسازی خرمشهر را فرماندهی می‌کرد، ولی آزادی خرمشهر را ندید.

به گزارش سرویس وبگردی پاتوق من، احمد بابایی،فرمانده سرافراز گردان مالک اشتر لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول الله (ص) که در مرحله‌ی سوم عملیات بیت المقدس آزادی خرمشهر در اردیبهشت ماه ۶۱ به شهادت رسید.
احمد بابایی در اسفند ماه ۱۳۳۴ در روستای شمال – از توابع قزوین- چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه جامعه تعلیمات اسلامی شروع کرد. آنگاه برای ادامه تحصیل راهی تهران شد و پس از اخذ دیپلم، به استخدام نیروی هوایی ارتش درآمد. او همزمان با کار در نیروی هوایی، فعالیت سیاسی خود را هم سازمان می‌داد. پرسنل امنیتی نیروی هوایی. با اینکه به او مشکوک بودند، ولی هیچ گاه نتوانستند مدرکی علیه او به دست بیاورند. احمد درهمین سال‌های بحران زا تشکیل خانواده داد. هیچ گاه فعالیت‌های سیاسی- نظامی او باعث نمی‌شد تا در امور خانواده کوتاهی کند.
نگاهی به زندگی فتح آفرین خرمشهر، شهید احمد بابایی به نقل از محمد سید رضا جعفری از همرزمان شهید
در عملیات بیت المقدس که موجب آزادی و فتح خرمشهر شد بنده نیز بعنوان سیاهی لشگر و سرباز کوچکی شرکت داشتم . در این عملیات که با یک گردان ازقم به سرپرستی شهید ناصر شهریاری به  پادگان دوکوهه اندیمشک اعزام شدیم و در آنجا زیر نظر لشگر محمد رسول الله تهران قرار گرفتیم .
بچه های قم در روزهای ابتدایی حضور در دو کوهه  علاقمند بودند با فرماندهان  همشهری خود در عملیات شرکت نمایند ولی مسئولین لشگر (  فرمانده لشگر و  حاج احمد متوسلیان و قائم مقام ایشان شهید همت ) فرماندهی  گردان را به شهیداحمد بابایی سپردند.
یادش بخیر چند روزی که با او بودیم او را یک انسان خدایی و آماده رفتن دیدم .در خلوتهایی که داشت نامه هاو وصیت نامه هایی که می نوشت حاکی از  آمادگی پرواز او  بسوی معشوقش بود. یادش گرامی باد.
مطلبی را در مورد ایشان و اتفاقاتی که در آنجا افتاد در اینترنت مشاهده کردم که برایم جالب بود لذا آنرا در زیر آوردم .

فتح‌آفرین خرمشهر؛شهید احمد بابایی
یکی از عملیاتهای سرنوشت ساز که توفیق حضور در آن را داشتم عملیات فتح خرمشهر بود که از قم با شهید ناصر شهریاری اعزام شدیم ولی در دو کوهه در گردان مالک اشتر لشگر ۲۷ محمد رسول الله قرار گرفتیم در این باره مطلبی را یافتم که بسیار زیبا بود و خاطرات آن زمانم را زنده کرد.
در عملیات بیت المقدس که موجب آزادی و فتح خرمشهر شد بنده نیز بعنوان سیاهی لشگر و سرباز کوچکی شرکت داشتم . در این عملیات که با یک گردان ازقم به سرپرستی شهید ناصر شهریاری به  پادگان دوکوهه اندیمشک اعزام شدیم و در آنجا زیر نظر لشگر محمد رسول الله تهران قرار گرفتیم . بچه های قم در روزهای ابتدایی حضور در دو کوهه  علاقمند بودند با فرماندهان  همشهری خود در عملیات شرکت کنند ولی مسئولین لشگر (  فرمانده لشگر و  حاج احمد متوسلیان و قائم مقام ایشان شهید همت ) فرماندهی  گردان را به شهیداحمد بابایی سپردند. یادش بخیر چند روزی که با او بودیم او را یک انسان خدایی و آماده رفتن دیدم .در خلوتهایی که داشت نامه هاو وصیت نامه هایی که می نوشت حاکی از  آمادگی پرواز او  بسوی معشوقش بود. یادش گرامی باد . 
فتح‌آفرین خرمشهر؛شهید احمد بابایی
یکی از عملیاتهای سرنوشت ساز که توفیق حضور در آن را داشتم عملیات فتح خرمشهر بود که از قم با شهید ناصر شهریاری اعزام شدیم ولی در دو کوهه در گردان مالک اشتر لشگر ۲۷ محمد رسول الله قرار گرفتیم در این باره مطلبی را یافتم که بسیار زیبا بود و خاطرات آن زمانم را زنده کرد.
هشتمین باری بود که مجروح شده بود.
پس از پایان این مجروحیت بود که گلوله‌ای پیشانی اش را بوسید و به خیل شهدا پیوست.
دیگر پزشکان و پرستاران او را می‌شناختند.
هر بار که آمده بود، یک ماه مهمان بیمارستان بود و به سرعت به جبهه بازمی گشت، ده ساله بودم که با پدرم به ملاقات او رفتم.
با پدرم به نجوا پرداخت و گفت: بابام به من می‌گوید: احمد، برایت شورلت می‌خرم، دیگر جبهه نرو.
او من را دوست دارد و دوست دارد پیش او بمانم، اما از حال دل من خبر ندارد.
سخنان او هنوز در گوشم باقی بود که اسلحه را در دست خودم دیدم، در حالی که دیگر احمد نبود، اما افتخارم این بود که فرماندهان من ، همگی نیرو‌های احمد بابایی بودند.
وصیت نامه شهید در دست پدر
شب قبل از اینکه عکس و وصیت نامه‌ی احمد را بیاورم، وصیت نامه اش را به پدرم دادم.
خواند و گریست و به یاد روزی افتاد که من مردی را بر تخت بیمارستان دیدم که الگویی برای بچه‌های لشکر ۱۷ علی ابن ابی طالب شد.
 
شهادت قبل از فتح خرمشهر
احمد بابایی، فرمانده سرافراز گردان مالک اشتر لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول الله (ص) که در مرحله‌ی سوم عملیات بیت المقدس آزادی خرمشهر در اردیبهشت ماه ۶۱ به شهادت رسید، در وصیت نامه اش نوشت: همسرم به تو قول می‌دهم اگر پیش خدا آبرویی داشتم از تو شفاعت کنم.
پرده‌ی اول ؛ احمد متوسلیان، حاج همت و احمد بابایی، هر سه تایی سوار تویوتای لندکروز شدند و به طرف محل تجمع رزمندگان اعزامی از قم حرکت کردند.
 
عشق رزمندگان به فرمانده 

 
میدان صبحگاه، سیصد فرزند خمینی را در بر گرفته بود که تازه با هم انس گرفته بودند.صدای ترمز ماشین در میان همهمه‌ی بچه‌ها توجه ها را به خود جلب کرد.متوسلیان از ماشین پیاده شد و همت و بابایی هم در کنار او به سوی جایگاه حرکت کردند.متوسلیان، بدون مقدمه با «بسم الله الرحمن الرحیم» سخنرانی را شروع کرد.بچه‌ها ذوق زده و با چشمانی اشکبار به سخنان فرمانده خود گوش می‌دادند.اول به ذکر اوصاف همت پرداخت و بعد به معرفی فرمانده گردان مالک.
 
کلکسیون ترکش
این فرمانده کسی نبود جز احمد بابایی، کلکسیون تیر و ترکش جنگ و فرمانده شجاع.
جلسه که تمام شد، همه به سوی همت هجوم آوردند.
سیصد نفر حاج همت و احمد بابایی را غرق در بوسه کردند و حاج احمد متوسلیان با خیال آسوده فرمانده گردان مالک را با نیروهایش تنها گذاشت.
پرده دوم ؛ حاج آقا محمدرضایی، معلم احمد، دوران کودکی و جوانی او را چنین ترسیم می‌کند: در کلاس سوم ابتدایی در دبستان نوبنیاد شال قزوین در سال ۱۳۴۰ آموزگار او بودم.
 
وصف شهید از زبان معلمش
شاید باورکردنی نباشد که من بگویم پس از ۴۶ سال هنوز آن جذبه‌ی کودکی، لبخند‌های ملیح و جسارت مثال زدنی او در جلوی چشمان من رژه می‌روند.
آن روز‌ها در مدارس روستا‌ها هیچ نوعی امکانات ورزشی نبود.
تنها سرگرمی بچه‌ها این بود که در زنگ تفریح با هم کشتی می‌گرفتند و عجیب که احمد همیشه داوطلب کشتی گرفتن با بزرگ‌تر از خود بود.
پس از چند سال وقفه دوباره در سال ۱۳۴۷ معلم او در دبیرستان رشدیه همان روستا بودم.
آنگاه هر دو به تهران مهاجرت کردیم و از هم جدا شدیم.
 
جذب نیروی هوایی ارتش شد
احمد که دبیرستان را تمام نکرده بود، به نیروی هوایی رفت.
خیلی تعجب آور بود که او بتواند در فضای آن روز‌های نیروی هوایی ادامه‌ی کار دهد و سرانجام در سال ۵۵ با هر ترفندی خود را از آن محیط نظامی آزاد کرد.
درست در همین سال بود که احمد متحول شد و با یک چرخش فوق العاده به زهد و معنویت روی آورد و عاشق امام شد.
شده بود یک مبلغ تمام معنا برای انقلاب و در هر فرصتی که به دست می‌آمد خیانت‌های رژیم را آشکار می‌ساخت.
 
رانندگی کامیون برای امرار معاش
در همین سال ازدواج کرد و برای امرار معاش به رانندگی کامیون روی آورد.
بچه‌های نازی آباد در جنوب تهران به خوبی به یاد دارند که احمد چگونه قهوه خانه‌ی حاج رضا در میدان پارس را برای تبلیغات ضد رژیم قرق کرده بود.
انقلاب پیروز شد و احمد جزء گروه‌های نخستینی بود که خود را به سپاه رساند و عضو رسمی آن شد.
او تمام تجربه‌ی خود در نیروی هوایی دوران قبل از انقلاب را در اختیار نظام قرار داد و با همان روحیه‌ی شجاعانه وارد جنگ شد.
حضور در جبهه ها
پرده سوم؛ سرهنگ علی حاجی زاده از بچه‌های گردان مالک که شاگردی بابایی را از افتخارات زندگی خود به شمار می‌آورد و از او به عنوان حجت خدا برای بچه‌های قم یاد می‌کند، می‌گوید: بچه‌های قم، که تعدادی از عملیات فتح المبین، و تعدادی هم تازه اعزام شده بودند، در پادگان دوکوهه در قالب گردان مالک سازماندهی شدند.
تقریبا تمام بچه‌های با تجربه‌ی جنگ تا آن روز در این گردان حضور داشتند: سردار غلامرضا جعفری، فرمانده سابق لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع)، شهید ناصر جام شهریاری، شهید خباز و…
انتظار بچه‌های قم، انتخاب فرمانده از میان خودشان بود.
شهید همت به جمع بچه‌های قم آمد و نتوانست بچه‌ها را متقاعد کند تا فرمانده غیر قمی انتخاب کنند.
چند دقیقه پس از رفتن همت، خود روی لندکروز جلوی زمین صبحگاه توقف کرد و احمد متوسلیان و محمد ابراهیم همت، به همراه یک جوان که کلاه ارتشی به سر داشت، از ماشین پیاده شدند.
فرماندهی بچه های قمی
به محض اینکه احمد متوسلیان بسم الله را گفت، بچه‌ها گریه شان گرفت.
متوسلیان گفت: شما همت را می‌شناسید؟! و شروع کرد از همت تعریف کردن (همت همان طور با ابهت و با شلوار شش جیب و پیراهن سبز سپاه ایستاده بود).
حاج احمد متوسلیان در ادامه گفت: یکی از عزیزترین بچه‌ها را که کلکسیون تیر و ترکش است، به عنوان فرمانده گردان مالک تعیین کرده ایم، امیدواریم با همکاری شما گردان مالک بدرخشد.
من یک نظامی هستم

پس از رفتن متوسلیان و همت، احمد بابایی فرمانده جدید گردان مالک شروع کرد به سخنرانی و گفت: من یک نظامی هستم، همه باید نظامی باشند؛ و نقطه‌ای را تعیین کرد و دستور داد تا همه به صورت دو به آن نقطه بروند و برگردند.
بسیجیان گردان همه اطاعت امر کردند، اما برخی از انجام این دستور خودداری کردند.
پس از بازگشت بچه‌ها به نقطه‌ی اول، در مقابل دیدگان همه، یکی از نیرو‌ها را بر روی زمین خواباند و دستان او را به پشت پیچاند و گفت: شما باید جلوتر از بسیجیان بروید.
هوا گرم بود و میدان صبحگاه، محل استراحت شبانه بچه‌ها بود.
نماز شب فرمانده
متوسلیان، همت و بابایی به مناجات مشغول بودند.
دست‌های این سه نفر تا صبح رو به آسمان بلند بود.
صدای «العفو العفو» آن‌ها به آسمان بلند بود.
دست‌ها رو به خدا بود.
هر سه تایی با هم نماز شب می‌خواندند و این کار هر شب آن‌ها بود.
تازه فهمیدم چرا حرف این فرماندهان در دل بچه‌ها تأثیر گذار است
تأثیر بسم الله حاج احمد در قلب بچه‌ها را از همین راز و نیاز شبانه یافتیم.شهید احمد بابایی، آنقدر تأثیرگذار بود که فقط از معنویت شبانه‌ی او سرچشمه می‌گرفت.
دلاوری و جنگاوری آن یک طرف و این خلوص و نیت و عمل آن‌ها در طرفی دیگر.هر کجا بنا بود گردان حضور پیدا کند، تدبیر بابایی، بالای آن برنامه دیده می‌شد.‌ای کاش یک بار بابایی زنده می‌شد و یک سری بچه‌های نسل سومی تحت فرماندهی او قرار می‌گرفتند تا بسیاری از مشکلات حل شود.
وقتی به انرژی اتمی در دارخوین منتقل شدیم، منطقه در تیررس دشمن بود.در بمباران دشمن، بعضی از بچه‌ها زخمی شدند و انتقال آب به آنجا فقط شب، آن هم به اندازه‌ی یک تانکر صورت می‌گرفت و این هم کفاف بچه‌ها را نمی‌داد.
تجربه و تدبیر شهید بابایی، به کار آمد.
دستور داد هر گروهانی چاهی را حفر کنند تا مشکل کمبود آب رفع شود.
جذبه و فرماندهی همراه با درایت احمد بابایی، الفت عجیبی را بین او و بچه‌ها ایجاد کرده بود؛ به گونه‌ای که هرگاه بحث جدا شدن عده‌ای از گردان مطرح می‌شد، بسیاری نگران بودند که مبادا از گردان مالک و احمد بابایی جدا شوند.
چون احمد آن چنان به نیروهایش عشق می‌ورزید که هیچ پدری مهربان با فرزند خود این چنین نبود.
شهید عباس کریمی، چند نفر از بچه‌های گردان را برای واحد اطلاعات عملیات انتخاب کرد تا در شناسایی‌ها به او کمک کنند، اما فقط دو شب با او بودند و برای شب سوم به گردان بازگشتند؛ چون طاقت دوری از گردان و فرمانده خود را نداشتند.
احمد از آن‌ها قول گرفت بعد از عملیات به کمک عباس کریمی بروند.
بسیار روی آموزش تأکید داشت
در دمای ۵۰ درجه‌ی ظهر، بچه‌های گردان را با پای برهنه و بر روی لوله‌های نفت حرکت می‌داد تا آماده رزم باشند.
پا‌ها هم تاول زده بود و به قدری خون و چرک آمده بود که پوست زیر پا ترک خورده بود.به حالت مرده و سخت درآمده بود، اما دریغ از یک شکوه‌ی بچه ها.
آن چنان به نقشه و طراحی صحنه‌ی نبرد مسلط بود که نقشه‌ی کل عملیات بیت المقدس به آن مهمی را در چند دقیقه و با یک ماژیک برای نیرو‌ها تشریح کرد.
بعضی از بچه‌ها سیگاری بودند.یک شب به میان بچه‌ها آمد و گفت: در رزم شب نباید کسی سیگار بکشد.یک گرای ۳۶۰ درجه‌ای ایجاد کرد و نیرو‌ها را تا صبح در این مدار به حرکت درآورد و آموزش‌های لازم را به آن‌ها داد.پس از پایان رزم شبانه، خطاب به گردان گفت: کسانی که سیگار را دست گرفته، ولی روشن نکرده اند، از صف بیایند بیرون.یکی از بچه‌ها از صف بیرون رفت.او را تنبیه کرد که چرا نتوانسته است با نفس خود مبارزه کند.
پرده‌ی چهارم؛ اولین شب آغاز عملیات بیت المقدس، شهید جنابان، رضا بلندیان، ناطق و من، باید به عنوان پیشرو گروهان حرکت می‌کردیم.
باید با قایق عرض کارون را عبور می‌کردیم و بین درختان کوتاه استتار می‌کردیم.شهید بابایی گفت: شما باید یک هفته در محاصره‌ی دشمن بجنگید.
هر قدر می‌توانید مهمات بردارید.این راهنمایی و تدبیر او در مقاومت بچه‌ها بسیار تأثیر داشت.
مسیر بیست کیلومتری را با پای پیاده طی کردیم
در سمت راست ما تیپ ۸ نجف و در چپ ما تیپ ولی عصر (عج) عملیات کردند، اما نتوانستند از جاده اهواز خرمشهر عبور کنند، ولی گردان مالک به فرماندهی احمد بابایی توانست از جاده عبور کند که این عبور با پاتک عراق مواجه شد؛ به گونه‌ای که خود احمد بابایی هم با آرپی جی تانک‌های دشمن را می‌زد.
عصر روز اول، شهید حسن باقری با احمد متوسلیان و شهید شهبازی با یک دستگاه جیپ سواری به صحنه‌ی نبرد آمدند و شهید ناطق به متوسلیان گفت: پس کو توپ و تانکی که در مقابل دشمن ایستادگی کند.احمد متوسلیان آرپی جی را از دست بابایی گرفت و گفت: توپ و تانک بسیجی اینه.
بسیجی که به فکر توپ و تانک باشه، بمیره بهتره تا زنده باشه.
با همه شرایط و حملات شدید دشمن، فرماندهی احمد بابایی، خاکریز را از دست دشمن آزاد کرد و تا آخر هم آن را حفظ کرد.
بچه‌ها همه خسته بودند، اما خاکریز حفظ شده بود.
شهید بابایی، از خوشحالی، رزمندگان را در آغوش می‌کشید.
با توجه به اینکه بسیاری از بچه‌ها مجروح و یا شهید شده بودند، دوباره گردان را سازماندهی کرد و خطاب به بچه‌ها گفت: ما مأموریت سختی در پیش رو داریم.
شب دوم از مرحله‌ی دوم عملیات پس از تصرف ایستگاه حسینیه، گردان تا سیل بند مرز پیاده حرکت کرد.باید تا توپخانه عراق می‌رفتیم.بابایی به نیرو‌ها گفت: تا می‌توانید سلاح سبک با خودتان بیاورید، چون سلاح سنگین در مرحله‌ی بعد به درد کار ما نمی‌خورد.وقتی به پشت خاکریز‌های مقر توپخانه عراق رسیدیم، شهید بابایی با فریاد الله اکبر و شلیک کلت منور، دستور حمله را صادر کرد.
در اینجا دست بابایی مجروح شد، اما نگذاشت بچه‌ها بفهمند
به طرف خرمشهر حرکت کردیم.پنج کیلومتری خرمشهر با یک گردان ارتش به طرف دشمن حمله را آغاز کردیم.درگیری شدید رخ داد و عراق لشگر‌های زرهی خود را وارد صحنه‌ی نبرد کرده بود و ما با کمبود مهمات، خصوصا گلوله‌ی آرپی جی روبه رو شدیم.دنبال مهمات در میان خاکریز‌ها می‌گشتیم.
یک نفر سوار بر موتور آمد و خطاب به ما گفت: بچه‌های گردان مالک هستید؟ گفتم: آره.گفت: من زین الدین و اهل قم هستم.
اولین آشنایی ما با زین الدین اینجا بود.گفتم: ما فقط مهمات نیاز داریم.زین الدین با موتور مهمات می‌آورد و بچه‌ها تانک‌ها را هدف قرار می‌دادند.
دو روز بعد که خط شکسته شد، یک هلی کوپتر در خط به زمین نشست و بابایی با دستی گچ گرفته از آن پیاده شد.
گردان را جمع کرد و گفت: یک مرحله‌ی دیگر مانده تا خرمشهر را از محاصره نجات بدهیم.او صحبت می‌کرد و بچه‌ها از شدت علاقه‌ای که به او و سخنانش داشتند، گریه می‌کردند.گردان مالک باید گلوگاه شلمچه به خرمشهر را می‌بست.
مرحله‌ی سوم عملیات آغاز شد و احمد بابایی نیز با دیگر بچه‌ها فقط در مقابل دشمن می‌جنگید.
او به عنوان فرمانده گردان و با یک دست تانک‌های دشمن را هدف قرار می‌داد.تمام بچه‌های مالک، یک بازوبند یا زهرا (س) را همراه داشتند.
درگیری شدید شده بود و همه به فکر مقاومت بودند.در این گیر و دار،
بابایی بر اثر اصابت تیر مستقیم به شهادت رسید، اما نمی‌گذاشتند بچه‌ها از این خبر، مطلع شوند.
چون در این صورت هیچ روحیه‌ای برای آزادی خرمشهر باقی نمی‌ماند.خرمشهر آزاد شد و همه از آزادی خرمشهر شادی می‌کردند؛ اما ما همراه با شادی، از گونه هایمان اشک فراق فرمانده مان سرازیر بود.
فرازی از وصیت نامه شهید احمدبابایی
خدایا، این بنده ضعیف و ذلیل و گناهکار تو می‌خواهد که او را ببخشی و بیامرزی و قلم عفو بر اعمال او بکشی.
خدایا به من توفیق بده که به عهد خود که با تو بسته‌ام و هر بار با تکرار گناهان به آن عمل نکرده‌ام، این بار وفا کنم.
خدایا قَسَمت می‌دهم بر محمد و آل محمد (ص) قبل از اینکه مرا از این دنیا ببری، تمامی گناهانم را ببخش و به من آنقدر توانایی بده تا آخرین نفسی که زنده هستم بنده مخلص تو باشم و در راه تو و برای تو حرکت کنم.
خداوندا عاجزم و بیچاره، فقط امید به لطف و کرم و فضل تو دارم.
خداوند تو را سپاس که در زمانی و عصری زنده هستم که پس از عمری گناه و بیچارگی اکنون تحت لوای حکومت اسلامی زندگی می‌کنم و حال که دشمنان تو کمر به نابودی اسلام و مسلمین بسته‌اند در صف مجاهدان راه تو قرار دارم و از نعمت بزرگ شرکت در جنگ حق علیه باطل و اسلام و کفر برخوردارم….
 
منابع : نوید شاهد، دفاع پرس به نقل ازمدیر خانه مطبوعات استان قم